چکامه ها:
چکامه: نیایش آتش
آتــــــــــــــــش
بر شانه سیاه کوه
زوزه کشید ،
نه دشمنی سوخت
نه قهرمانی زاده شد،
تـــــــنـها
کودکی بیپناه
میان خاکسترِ ناتمام سپیدهدم،
برای فردایی سوخته
اشکباران نجوا کرد :
« ایـران مـعـبـد مـاست »
چکامه : گهواره خاکستر
صدای آژیر،
سکوت شب را میدرد،
و پنجرهای،
میشود روشن
نه از نور ستارگان،
از شرارههای سوزان.
در سایهی سرد اتاق،
مادری
فرزندش را
چون آخرین گنجِ جهان
در آغوش میگیرد.
اندوه،
چون گرگی گرسنه،
از شکاف شب
به دلِ شعر میجهد
و دندانهایش را
بر واژهها
میکوبد.
و آنگاه،
ایران
گهوارهای از خاکستر
در باد میلرزد،
تا کودکی، در رویای پارهپاره،
کبوتر صلح را
به آسمانی بیلبخند بسپارد.
چکامه: لمس عشق
لمس می کنم عشق را
شانه می کنم سپید زلف مادرم را……
چکامه : نفرین آینه ها
نفرین آینه ها دیدن است،
از دیروز تا فردا.
من اما،
از پنجره خیال،
به تماشای تو نشسته ام…
چکامه: قاب پنجره
دلم گرفته است
به خیابان های سرد و بی روح
از قاب پنجره یخ بسته
نگاه میکنم
همه جا غبار آلود است
و
هیچ کس
کسی را همراه نیست…..
رویای سوخته
قطار،
در تبِ جاده میلغزید،
و من کنار پنجره،
تماشاگر تنِ سوختهی افسانهای بودم
که در آغوشِ خورشید
آهسته میسوخت.
دریای بیموج،
بر پوستِ خشکیدهاش
زیر سایهی برهنهی یک رویا
از دلِ خاکستر برمیخاست
مثل خوابِ فراموششده.
باد
صفحهی سکوت را ورق میزد،
و زمان،
چیزی شبیه عطش یک پرنده
در گلوی راه
می سوخت…
چکامه: روح القدس
ناقوس ها
صدا می زنند شبگرد تنها را
و کشیش آرام می خواند
بنام پدر / پسر / روح القدوس
و از زنجره زنجیرهای شب
خبر رسید
زنی فارغ کرد زن دگر را…..
چکامه : آخرین خبر
مجله زرد تیتر زد :
دیکتاتورها،
روز به روز بیشتر می شوند
و انسان ها
روز به روز کمتر.
تنها کسی که خواند،
قبل اعدام
شاعر لب دوخته ی شهر بود
چکامه: خواب آرزو
در تابوت کوچک
دخترک
خواب آرزوهای بر باد رفته را می بیند
چکامه : فصل شعر
بر می دارم
سبد دلتنگی هایم را
مژده ، مژده ، مژده ،
پاییز ،پاییز ، پاییز
نفس زنان ، نفس زنان
میرسد از راه .
من اما،
میان پریشانی واژه ها
برای گفتن از چشمانت
تمام فصل،
شعر ریزان می کنم…
چکامه : خودخواه
کوچه ها،
تاریک تر از تابوت.
ویروس ها،
هوشمند تر از دیروز.
شهر هم
از هوای آلوده خود می ترسد.
من اما،
خودخواهم و هرروز،
می بوسم،
می بوسم،
می بوسم،
از قرنطینه قاب
عکس زیبای تو را.
چکامه : آن مرد
مردی آمد
و
صدای چکمه های سربی اش
شیشه تب دار آسمان را
خط انداخت.
کور کلاغان احمق
شادمانه،
آواز حماسی میخوانند.
مترسک های خائن،
کودتا می کنند !
ارباب می شوند!
شالیزار را غارت میکنند.
دخترک شاه نشین،
به هیچستان می دود،
و نفس،
نفس زنان می گوید:
قتل عام گل های قالی،
به دست خواجه شهوانی، ،
پروانه های درون پیله را
جوان مرگ می کند.
هی…
هی
هی شاعر !
آیا به کتفت نیست،
هولوکاست واژه ها؟؟
از آواز دخترک شاه نشین،
مرد چکمه پوش،
خندید!
خندید
خندید
و ناگه نعره ای سر داد !
کور کلاغان جیغ زدند،
یورش کردند،
و دخترک را خوردند،
و جیغ زدند
شاعر را خوردند
وجیغ زدند
عارف را خوردند
و جیغ زدند،
و.جیغ زدند،
تاجهنمی بپا کردند.
همه جا غبار آلود و سیاه ،
پر از هیاهوی سکوت،
نجوایی به گوش رسید ،
هیس…
هیس…
او همان شیخیست که_ سانسور سانسور_ سانسور !!!!!!.
و باز
سیاهی حاکم بود،
و شاعر،
خود سانسور !! .
کور کلاغ احمق،
آوازه خوان جهان شد،
و
مترسکهای شالیزار،
شاه نشینی می کنند،
و سالهاست بجای کاه ،
مغز خر می خورند ،
و سالهاست با تمام توان،
فرمانروایی می کنند .
چکامه : قتل عام
می نوشم جرعه ای
از شراب چشمانت،
بر لبهایم
شلاق می زنند گیسوانت.
بوی خـون گرفته است،
سطر سطردفترم
از قتـل عـام شعر…
چکامه: تن خسته
پشت سر ،
نوری نهفته است.
و پیش رو
انتهای جاده یست .
با غبار خسته ی تن
می کشم بدوش
خود را
تا امتداد جاده…………..
چکامه : روزهای کرونایی
از بس نیامدی
کرونا آمد
و حاکم شهر
فاصله انداخت هوشمندانه
میان من و تو
شب ها کنار پنجره
با ماه می خوابم
و صبح
از صدای سکوت شهر
بیدار می شوم
چه حکایتِ پر سوزی شد
این حالِ روزهای کرونایی
بهار
از پنجره سلام می کند
اما در راه مانده است
آواز پرنده
تو باشی
کرونا هم باشد
ما چقدر نزدیک شدیم
به دوری خود
چکامه: عصر کرونا
شیشه ها احساس ندارند !
بروی شیشه بخار گرفته
نوشتم دوستت دارم،
آرام گریست ،
نوشتم دوستت ندارم
گریست ،
نوشتم شیشه خوبی ؟
باز هم گریست ،
باز می کنم پنجره را،
فریاد می زند خیابان،
در این عصر کرونایی
از پشت شیشه باید دید،
معشوق را.
حالا فهمیدم ،
شیشه ها افسردگی دارند…
چکامه: خواب خود
به تخت خواب می روم
بیدار میکنم خودم را.
دیر زمانیست
تن تنهای خود،
خواب می بیند خود را….. .
چکامه : بیابان سکوت
و شبی در خیال
از پشت پنجره چشمانت
در پی تابش مهتاب
دویدم به تماشای جهان،
به دور از رنگ آدم ها،
من و آواز توکاها.
تو اما پلک بر هم زده ای
داس مهتاب
از اندیشه ام آویزان
و نجوای شب در سایه ها
مرا به سراشیبی بیراهه رساند
تا بنوشم از لبانت،
آخرین جرعه نور
در بیابان سکوت.
چکامه صوتی : صور زمان
داستان ها:
داستان صوتی : اورژانس اجتماعی
داستان صوتی: «چپق»
داستان صوتی: گل فروش
داستان صوتی : دادگاه استیناف
داستان: سمفونی نهم
هنوز هیچکس آسیب ندیده؛ یعنی فعلاً همهچیز در حد کلمه است. کلمههایی که با طعنه شلیک میشوند، با خشم نشانه میروند و با قساوت فرود میآیند.
ما—من و او—در دل یک درگیری لفظی گرفتار آمدهایم؛ بحثی بیسر و ته دربارهی آواز، بالکن یا حتی دربارهی خودمان که دیگر مثل قبل نیستیم. در ساعت اول صدایمان بلند است، در ساعت دوم جملاتمان کوتاهتر میشود، در ساعت سوم نگاههایمان خنثی میگردد و در ساعت پنجم دیگر سکوت میکنیم؛ اما در هشتمین ساعت، سکوت ناگهان میشکند و انفجاری خاموش رخ میدهد.
اولین ضربه، طبق سنت خانهی ما، با قندان آغاز میشود؛ قندان بیچاره همیشه مظنون اول است، شاید به اینخاطر که دمدست است یا شاید به اینخاطر که مثل متهمی نشسته وسط میز، همیشه مظنون به دزدیدن قندهای تلخ مباحثههای ما میشود. قندان با صدای تلخ و ریزش یکباره میشکند. لیوانهای کمرباریک که دقایقی پیش با انحنایشان عشوه میآمدند، یکیپسازدیگری بر زمین میافتند و شکستگیشان چون جیغی بیصدا در خانه طنین میاندازد.
آشپزخانه به میدان نبرد تبدیل میشود؛ کفگیر، چاقوی میوهخوری و درب قابلمه—بیآنکه نقشی برای خود تعریف کنند—به هوا پرتاب میشوند، سقوط میکنند و برای لحظهای به خشونتی تزئینی بدل میگردند. او فریاد میزند و من نه از نجابت که از خستگی ساکت ماندهام.
وقتی نبرد آشپزخانه به پایان میرسد، هجوممان به اتاق نشیمن آغاز میشود؛ سمفونی نهم بتهوون روی گرامافون میچرخد و موسیقی به طرز شگفتآوری با صحنه همنوایی میکند، گویی پیشتر پیشبینی کرده باشد روزی بر زخمهای مبل کهنه و بوفهی غبارگرفته طنین اندازد. تلویزیون تکان میخورد، قاب عکسِ مادر روی میز سرنگون میشود، پایهی مجسمهی بودا میشکند و دکمهی چراغ دیوار فرو میرود؛ خانه و تمامی اجزایش نقش خود را در این نزاع ایفا کردهاند، بیآنکه طرفی داشته باشند.
ناگهان همهچیز از حرکت بازمیایستد؛ نه از سر خستگی، بلکه از خلأیی سهمگین که پس از انفجار برجا میماند و صدایش از خود انفجار بلندتر است. او در گوشهای فرو رفته و من وسط اتاق ایستادهام؛ نفسهایمان میسوزد مثل تنباکوی کهنه. به هم نگاه میکنیم؛ نگاهی خنثی، بیجهت و معلق، شبیه نگاهی که انسان به عکس خودش روی شناسنامه میاندازد.
در آن سکوت مرگبار، صدای همسایهی طبقهی بالا از پنجرهی نیمهباز میآید؛ ساعت شش عصر دقیق و بیرحم است و آن زن هر روز اپرایی سمنانی میخواند که مردم زیر پنجرهاش جمع میشوند. من یکبار در بالکن ایستادم و سیگار کشیدم تا صدایش را دنبال کنم، نه از سر عشق، بلکه از کنجکاوی یا شاید هوس؛ اما زنم فهمید و گفت هرگاه بهانهی سیگار مرا به بالکن بکشاند، پارتش خواهم کرد.
امشب اما خودش وسط میدان آمده؛ خشمش سردتر از همیشه است و با لحن تیز میگوید: «اون ایکبیری هر وقت آواز میزنه، تو هم میخوای بری بالکن. اگه بری، کارت تمومه.» من از لحنش دلخور میشوم؛ نه به خاطر حرف که به خاطر تیغ کند آن. سفت در آغوشش میگیرم و به دیوار هلش میدهم، نه از سر خشونت که از بیپناهی.
چشم در چشم هم میایستیم و لبهایش را برای تمسخر غنچه میکند. آرام از جیبم میخی بزرگ و کلفت بیرون میکشم و با تقتقش طعم تهماندهی شب را تلختر میکنم. او در قاب دیوار زندگی ما میخکوب میشود—نه الزاماً در معنای واقعی، بلکه در معنای استعاری یا شاید هر دو—با لبهای قرمز غنچه و چشمانی خیره که هرگز خاموش نمیشوند.
سمفونی بتهوون به پایان میرسد و خانه در سکوت فرو میرود، گویی خود را پس از یک اجرای تمامعیار استراحت میدهد. و من؟ میدانم اگر اینجا رهایش کنم، همه میپرسند پایان چه شد؛ اما من رهایش میکنم و باور دارم یک پایان گنگ همیشه از یک پایان کلیشهای بهتر است—حتی اگر موسیقی زیرمتن اپرای سمنانی باشد و تصویر زن خانه با آن لبهای غنچهای سرخ برای همیشه در قاب دیوار بماند.